داستان تلفن
داستان تلفن یک داستان کوتاه و جذاب در مورد تلفن و نحوه استفاده از آن است. شخصیتهای این داستان با چالشهای استفاده از تلفن پیش رو هستند و تلاش می کنند که از یک اسباب بازی تلفن بهترین استفاده را بکنند. راوی داستان یکی از شخصیتهای آن است که با چالش بزرگی نسبت به رفتار دوست خود مواجه می شود و سعی می کند تا با آن کنار بیاید.
کودک شما با شنیدن این داستان و دیدن عکسهای جذاب و زیبای آن خود را در داستان غرق خواهد کرد و سعی می کند که جای آن ها باشد. او سعی خواهد کرد تا با ابزار و وسایل اطراف خود ارتباط برقرار کرده و آن ها را بیشتر بشناسد.
نویسنده این داستان Nikolay noso می باشد که توسط Faina Glagoleva به انگلیسی ترجمه شده است و توسط تیم جی جی کیدز به فارسی برگردانده شده است. همچنین نقاشی های این داستان توسط G.ogorodnikov تهیه و ترسیم شده است.
امیدواریم این داستان جذاب ذهن خلاق فرزند شما را در مسیر مناسبی قرار دهد و به او این فرصت را بدهد که در خصوص ابزار و وسایل اطرافش بیشتر فکر کند.
یک روز من و میشکا یک اسباب بازی جدید و فوق العاده رو در یک مغازه دیدیم. اون یک دستگاه شبیه تلفن بود که درست مثل یک تلفن واقعی کار می کرد.
اون اسباب بازی دو تلفن قدیمی و یک سیم پیچی در داخل خودش داشت که همه در یک جعبه چوبی بزرگ بسته بندی شده بودند. دختر فروشنده به ما گفت که می توانید آن را بین آپارتمان ها تون که نزدیک هم هستند استفاده کنید. کافی یکی از گیرنده ها رو را در یک آپارتمان و دیگری را در آپارتمان کناری قرار بدید و آنها را با سیم به هم وصل کنید.
من و میشکا در یک ساختمان زندگی میکنیم، آپارتمان من یک طبقه بالاتر از اوست، و فکر میکردیم که خیلی سرگرم کننده است که بتوانیم هر وقت خواستیم با هم به صورت اختصاصی صحبت کنیم.
میشکا گفت:“تازه، این یک اسباب بازی معمولی نیست که شکسته بشه و در آخر بندازیمش بیرون. این یک اسباب بازی مفیده.”
گفتم: آره درسته: “می تونیم بدون اینکه بین دو تا ساختمون بدویمو و از پله ها بالا و پایین بریم با همدیگه صحبت کنیم.”
میشکا با هیجان گفت: “آره چقدر عالی.” می تونیم تو خانه بنشینیم و هر چقدر که می خواهیم با هم صحبت کنیم.
برای همین من میشکا تصمیم گرفتیم که برای خرید آن اسباب بازی تلفن، پول جمع کنیم.
دو هفته هیچ بستنی نخوردیم و سراغ خرید عکس ها هم نرفتیم و در پایان دو هفته به اندازه کافی پول برای خرید اون اسباب بازی تلفن کنار گذاشتیم.
بعد از دو هفته ما با عجله به آن مغازه اسباب بازی فروشی رفتیم و اون جعبه تلفن رو خریدیم و به خونه اومدیم. یکی از تلفن ها رو در آپارتمان من و اون یکی رو در آپارتمان میشکا گذاشتیم و سیم داخل جعبه رو از پنجره اتاقم به اتاق میشکا رد کردیم.
بعد از اینکه سیم کشی تمام شد میشکا گفت: “حالا بیا امتحانش کنیم. تو برو طبقه بالا و منتظر تماس من باش.”
با سرعت به سمت اتاقم رفتم و گیرنده رو برداشتم و صدای میشکا رو شنیدم که داد می زد: “سلام، سلام”
منم با صدای بلند فریاد زدم “سلام، می تونی صدای منو بشنوی؟”
میشکا فریاد زد: ” آره می شنوم تو چی صدای من رو می شنوی؟”
گفتم: “آره، منم صداتو می شنوم. چقدر فوق العاده. صدام رو خوب می شنوی؟”
میشکا گفت: “آره خیلی خوب تو چی؟
گفتم: “من هم همینطور. ها! ها! صدای خنده ام را می شنوی؟”
میشکا گفت: “البته. ها! ها! ها! تو چی؟ می شنوی؟”
گفتم: “آره. حالا گوش کن، من دارم میام پیش تو”
میشکا دوان دوان به سمت من اومد و با خوشحالی همدیگرو در آغوش گرفتیم.
میشکا گفت: “خوشحال نیستی که تلفن داریم؟ به نظرت عالی نیست؟”
گفتم: “عالیههه”
میشکا گفت: “پس من دوباره بر می گردم به اتاقم و باهات تماس می گیرم” و عقب رفت و از اتاقم خارج شد.
چند لحظه بعد دوباره تلفن زنگ خورد و اون رو برداشتم.
میشکا: “سلام، صدامو می شنوی؟”
من: ” من صداتو کامل می شنوم “
میشکا: ” منم همینطور پس بیا با هم حرف بزنیم.”
من: ” آره فکر خوبیه. در مورد چی حرف بزنیم؟”
میشکا: “اوه، همه چیز. خوشحالی که این اسباب بازی تلفن رو خریدیم؟”
من: “خیلی خوشحالم”
میشکا: “به نظرم اگه اونو نمی خریدیم وحشتناک بود:
من: “آره واقعا”
میشکا: “خب؟”
من: “خب چی؟”
میشکا: “چرا چیزی نمی گی ؟”
من: “خودت یه چیزی بگو”
میشکا گفت: نمی دونم چی بگم، ” همیشه همینطوره، وقتی نیاز داری که حرف بزنی، نمی دونی چی باید بگی، اما وقتی می دونی که نباید صحبت کنی، اصلا نمی تونی توقف کنی و حرف نزنی.”
گفتم: “می دونم چی می گی. قطع می کنم و یکم فکر می کنم بعد وقتی یه چیزی به ذهنم رسید که در موردش حرف بزنم بهت زنگ می زنم.
میشکا گفت: “باشه منتظرم”
گوشی رو قطع کردم و شروع کردم به فکر کردن، ناگهان تلفن زنگ خورد و من به سرعت گوشی رو برداشتم.
میشکا گفت: “خب، به چیزی فکر کردی؟”
گفتم: “نه هنوز تو چطور؟”
میشکا: ” نه ایده ای نداشتم”
گفتم: “پس برای چی زنگ زدی؟”
میشکا: “فکر کردم که تو به چیزی فکر کردی.”
گفتم: “نه اگه چیزی به ذهنم رسید زنگ می زنم.”
میشکا: “فکر کردم شاید بهش فکر نکنی”
من: “خوب بهتره این بحث رو تموم کنیم و به درس هامون برسیم”
میشکا: ” باشه پس بریم به درس هامون برسیم”
گوشی رو قطع کردم و نشستم تا درس هام رو انجام بدم. تازه کتاب رو باز کرده بودم که تلفن زنگ خورد.
میشکا: “گوش کن، من میخوام با تلفن آواز بخونم و پیانو بزنم.”
من: “باشه منتظرم”
ناگهان صدای تق تق و بعد صدای کوبیدن پیانو آمد و ناگهان صدای که شبیه به آواز میشکا نبود رو شنیدم.
پای تلفن گفتم کجا رفتی؟ از گوشی صدای آواز می آمد ، با خودم فکر کردم که این صدا از چیست؟ میشکا کی اینطوری آواز خوندن رو یاد گرفته بود؟ تو همین فکرها بودم که ناگهان میشکا در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد. نیشش تا بناگوش باز بود و لبخند می زد.
میشکا: “فکر کردی من دارم میخونم؟ اما این گرامافونه که داره می خونه. بزار منم بیام پای تلفن و صدا رو گوش کنم”
تلفن رو به او دادم، مدتی به اون گوش داد و ناگهان با عجله گوشی رو رها کرد و به طبقه پایین رفت. گوشی رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم و صدای وزوز و هیس هولناکی رو شنیدم. احتمالا پخش صدا باید تموم شده باشه.
تلفن رو قطع کردم و دوباره نشستم تا درس هام رو انجام بدم. اما دوباره تلفن زنگ خورد و دوباره گوشی رو برداشتم.
یکدفعه یک صدای بلندی در گوشم صدا کرد. گفتم: “برای چی پارس می کنی؟”
میشکا: “این من نیستم که لیدی است.اون داره گوشی رو گاز می گیره. دارم گوشی رو روی دماغش فشار می دم و اونم گوشی رو گاز می گیره”
گفتم: “اگه مراقب نباشی اون گوشی رو خراب می کنه”
میشکا: “نگران نباش هیچ اتفاقی برای گوشی نمی افته آخه جنسش از آهنه.” در همین لحظه میشکا داد زد و گفت” آی منو گاز گرفت، سگ بد، بیا پایین. چطور جرات می کنی من و گاز بگیری. شنیدی؟
گفتم: “آره بابا شنیدم”
دوباره گوشی رو قطع کردم و نشستم تا درس هام رو انجام بدم. اما دوباره چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد. این بار صدای وز وز بلندی تو گوشی بلند شد.
گفتم: “این چیه دیگه”
میشکا: “یک مگس”
من: “این مگسه کجاست مگه؟”
میشکا: “من اونو جلوی گوشی گرفتم، داره وزوز می کنه و بالهاشو می چرخونه
من و میشکا تموم روز به هم تلفن زدیم و همه کاری رو اختراع کردیم، آواز می خونیدم، فریاد می زدیم، غرش می کردیم، میاوو میاوو می کردیم، زمزمه می کردیم و کافی بود پای گوشی باشی تا همه چیو بشنوی.
خیلی دیر وقت بود که تونستم درسهام رو تموم کنم، بعد از درسهام تصمیم گرفتم که قبل از خواب با میشکا تماس بگیرم.
زنگ زدم، اما جوابی نیومد.
چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟ خیلی تعجب کردم. یعنی ممکنه گوشیه میشکا خراب شده باشه؟
دوباره زنگ زدم، اما باز جواب نداد. دویدم پایین و باورت نمیشه، میشکا گوشیه تلفنش رو تکه تکه کرده بود. اون باتری گوشی رو بیرون کشیده بود، زنگ تلفن رو هم از تلفن جدا کرده بود و در حال باز کردن پیچهای خود گوشی بود.
گفتم: “تلفن رو چرا خراب می کنییییی؟
میشکا: “خراب نمی کنم که فقط دارم از هم جداشون می کنم ببینم چطوری ساخته شده. بعدش دوباره همشو می بندم مثل روز اولش.
من: “تو نمی تونی دوباره ببندیش میشکا. تو نمی دونی چطوری باید این کار و بکنی.
میشکا: “کی میگه نمی تونم این کار و بکنم؟ این کار خیلی آسونیه.
میشکا پیچ، گوشی رو باز کرد، چند تکه فلز از توش درآورد و شروع به باز کردن یک صفحه فلزی کرد. اون صفحه ناگهان به بیرون پرید و مقداری پودر سیاه از آن بیرون ریخت. میشکا از این اتفاق ترسید و سعی کرد پودر را داخل گیرنده بریزد.
گفتم: دیدی نمی تونی اون رو دوباره جمع کنی؟
میشکا: ” چیزی نیست الان دوباره جمع و جورش می کنم.”
میشکا ساعتها کار کرد و کار کرد اما اون طور که فکر می کرد این کار اصلا آسون نبود. چون پیچها خیلی ریز بودند و به راحتی نمی شد اون ها رو سرجاشون قرار داد. و بالاخره در آخر میشکا تونست گوشی رو مجدد جمع کنه اما یک تکه فلز کوچیک و دو تا پیچ جا موند.
به میشکا گفتم اونا برای چیه؟
میشکا: “اوه فراموش کردم اون ها رو تو گوشی ببندم. چقدر احمقم! این صفحه باید داخلش پیچ می شد، باید دوباره از هم بازش کنم.
گفتم: “باشه پس من میرم خونه، وقتی کارت تموم شد با هام تماس بگیر”
از میشکا خداحافظی کردم و به خونه رفتم و منتظر موندم. خیلی منتظر موندم اما میشکا تماس نگرفت، چون خیلی خوابم میومد رفتم به رختخواب که بخوابم.”
صبح روز بعد با صدای تلفن بیدار شدم، انقدر زنگ خورد که فکر کردم خونه آتیش گرفته. از رو تخت بلند شدم و گوشی رو برداشتم و فریاد زدم:
“سلاااااام”
میشکا گفت: برای چی انقدر غر غر می کنی؟
غر غر نکن و درست حرف بزن، صداش خیلی بد میومد.
گفتم: “اما من که دارم درست صحبت می کنم! چرا باید غرغر کنم؟”
دلقک نباش، فریاد زدم و عصبانی شدم و گفتم: “اینجا هیچ حوکی نیست که غرغر کنه”
میشکا چیزی نگفت. اما یک دقیقه بعد انگار که به اتاق من حمله کنه وارد اتاق من شد.
میشکا گفت: “منظورت چیه که پای گوشی صدای خوک در میاری؟”
گفتم: “اما من اصلا این کار و نکردم”
میشکا: “اما من صداتو خیلی واضح شنیدم”
گفتم: “برای چی باید صدای خوک در بیارم؟”
میشکا: “از کجا بدونم که راست می گی؟ من فقط صدای غرغر شنیدم تو گوشی. اگه میخوای برو پایین و خودت امتحان کن.”
برای اینکه مطمعن بشم رفتم به اتاق میشکا و زنگ زدم بهش!
گفتم: “سلام” اما صدایی که میومد تنها غرغر، غرغر، غرغر بود.
به اتاق خودم برگشتم تا به میشکا بگم که چی شنیدم.
گفتم: ” همش تقصیر خودته، دیشب تلفن رو باز کردی و خرابش کردی”
میشکا گفت: “چطور؟”
گفتم: “احتمالا وقتی بازش کردی چیزی توش رو خراب کردی”
میشکا گفت: “احتمالا وقتی اون رو می بستم یه چیزی رو اشتباهی بستم باید دوباره بازش کنم و درستش کنم”
گفتم: “چطور میخوای درستش کنی؟”
میشکا گفت: ” کافیه من گوشیه تو رو ببرم و باز کنم ببینم چطور بهم بسته شده.”
گفتم: ” اوه نهههه، تو این کارو نمی کنی، من نمیذارم تلفن منو خراب کنی”
میشکا گفت : “نمیخواد بترسی بابا من مراقبم که خرابش نکنم، تازه اگه من گوشیم رو درست نکنم تو هم نمی تونی از این گوشی استفاده کنی.”
با خودم فکر کردم و دیدم داره درست میگه برای همین تسلیم شدم و گوشی رو به میشکا دادم، و او هم خیلی زود مشغول شد. میشکا زمان زیادی رو صرف کرد تا بتونه گوشی رو مجدد ببنده و تعمیرش کنه. اما وقتی خواستیم ازش استفاده کنیم دیدیم که حتی دیگه اون صدای غرغر هم نمیاد و به طور کلی از کار افتاد.
گفتم: حالا چیکار کنیم؟
میشکا گفت: “الان بهت میگم چیکار کنم، بیا بریم به مغازه ای که ازش خریدیم و ازش بخوایم که اینو برامون تعمیر کنه.”
برای همین من و میشکا گوشی ها رو برداشتیم و به سمت مغازه ای رفتیم که گوشی ها رو از اونجا خریده بودیم. اما فروشنده گفت من نمی تونم اینا رو تعمیر کنم و اصلا نمی دونم که کجا می تونی تعمیرش کنی. تمام اون روز اعصابمون خورد بود و ناراحت بودیم. درنهایت میشکا گفت که من یه ایده دارم.
میشکا: “می تونیم از مورس استفاده کنیم”
گفتم: “چطور؟”
میشکا گفت: “منظورم استفاده از متن هاییه که با نقطه و خط نوشته میشه. گوشی های ما هنوز زنگ که میخوره درسته؟ یک زنگ کوتاه می تونه به معنیه یک نقطه باشه و یک زنگ بلند به معنی خط. کافیه بریم و کدهای مورس رو یاد بگیریم، و با اونها به هم دیگه پیام ارسال کنیم.
وقتی رفتیم خونه شورع کردیم به مطالعه و یادگرفتن کدهای مورس. یک نقطه و یک خط تیره برای حرف A (. _ )، یک خط تیره و سه نقطه برای حرف B، و سه نقطه برای حرف C، و همینطور تا آخر.
من و میشکا خیلی زود کل حروف الفبا رو به روش مورس یاد گرفتیم و شروع به ارسال پیام کردیم. اولش خیلی کند بودیم اما بعد از مدتی مثل تلگرافیست های واقعی به هم دیگه پیام می دادیم. حتی این روش از تلفن هم هیجان انگیزتر بود.
این موضوع چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز صبح به میشکا پیام دادم اما جواب نداد. فکر کردم حتما خوابه. برای همین بعدا دوباره بهش پیام دادم، اما باز جوابی دریافت نکردم، برای همین به سمت اتاقش رفتم و در اتاقش رو زدم، و میشکا در رو برام باز کرد.
میشکا گفت: “دیگه احتیاجی نیست در بزنی، از این به بعد می تونی زنگ بزنی و به دکمه کنار در اشاره کرد.
گفتم: “این چیه دیگه؟”
میشکا گفت: این زنگه دیگه؟
گفتم: “واقعاَ؟”
میشکا گفت: “آره، زنگ در برقی. از این به بعد می تونی به جای در زدن زنگ بزنی.”
گفتم: “از کجا گرفتی؟”
میشکا گفت: “خودم درستش کردم”
گفتم: “چطوری؟”
میشکا گفت: “از زنگ تلفن استفاده کردم”
گفتم: “چی ی ی ی ؟”
میشکا گفت: ” آهر، زنگ نلفم و دکمه رو در آوردم و بعد باتری رو هم بیرون آوردم. پیش خودم گفتم داشتن یک اسباب بازی چه فایده ای داره وقتی می تونی ازش چیز مفیدتری درست کنی.”
گفتم: “اما تو حق نداشتی تلفن رو اینطوری از هم باز کنی و از وسایلش استفاده کنی”
میشکا گفت: “چرا من مال خودم رو جدا کردم، نه مال تو رو”
گفتم: ” درسته ولی این تلفن متعلق به هر دوی ما بود، اگه من می دونستم که میخوای اونو تکه تکه کنی اصلا حاضر نمی شدم که تلفن رو با هم بخریم. من به تلفنی که کار نکی منه احتیاجی ندارم.
میشکا گفت: ” تو اصلا به تلفن احتیاجی نداری که، ما خیلی نزدیک هم زندگی می کنیم و هر وقت دلت بخواد می تونی بیای پایین و با هم صحبت کنیم.
من از حرف میشکا خیلی ناراحت شدم و بهش گفتم ” دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم و از اتاقش رفتم بیرون.
آنقدر از دست میشکا عصبانی بودم که سه روز تمام باهاش حرف نزدم.
من خیلی تنها بودم و برای اینکه خودم رو سرگرم کنم تلفن رو باز کردم و زنگش رو مثل میشکا در آوردم و زنگ رو به در اتاقم نصب کردم، اما من این کار رو اصلا مثل میشکا انجام ندادم.
من ابتدا باتری رو روی قفسه ای نزدیک در نصب کردم و یک سیم از آن به سمت در روی دیوار کشیدم. دکمه زنگ رو خیلی تمیز و درست روی در پیچ کردم تا مثل میشکا روی یک میخ آویزون نباشه. انقدر این کار رو تمیز و خوب انجام دادم که مامان و بابا بخاطر انجام دادن چنین کار تمیزی تعریف کردند.
بعد از اینکه کار تموم شد رفتم طبقه پایین که موضوع رو به میشکا بگم.
دکمه زنگ رو فشار دادم اما کسی جوابم رو نداد. چند بار زنگ زدم، اما صدای زنگ اصلا نمی اومد برای همین در اتاق میشکا رو با دست زدم و پس از چند لحظه میشکا در رو باز کرد.
گفتم: ” زنگ در مشکل داره انگار چرا کار نمی کنه؟”
میشکا گفت: “آره از کار افتاده”
گفتم: ” مشکلش چیه؟”
گفت: “باتری رو ازش جدا کردم”
گفتم: ” برای چی ؟”
گفت: ” میخواستم ببینم از چی ساخته شده”
گفتم: ” خب حالا بدون تلفن و زنگ چیکار میخوای بکنی”
با آهی جواب داد ” اوه یه جوری از پسش برمیام.”
با حالتی گیج برگشتم خونه، اصلا نمی دونم چرا میشکا این کارها رو انجام میده؟ چرا باید همه چی رو بشکنه و خراب کنه؟ خیلی براش متاسف شدم.
اون شب به خاطر تلفن و زنگ دری که باهاش درست کرده بودیم، مدت زیادی فکرم مشغول بود و نتونستم بخوابم.
بعد از مدتی تو رختخواب فکرم مشغول برق شد. با خودم گفتم برق داخل باتری از کجا میاد؟ همه خوابیده بودن و فقط من بیدار بودم وبه همه این چیزها فکر می کردم. بعد از مدتی بلند شدم و چراغ رو روشن کردم، باتری رو از قفسه برداشتم و شروع کردم به باز کردن اون.
بعد از مدتی تونستم باتری رو بشکنم، داخلش نوعی مایع وجود داشت و یک چوب سیاه کوچک که در پارچه ای پیچیده شده بود.
گفتم “همین؟!” یعنی برق باتری از اون مایع می اومد؟ با احتیاط باتری رو دوباره روی قفسه گذاشتم و به رختخواب رفتم
حالا دیگه می دونستم چرا میشکا دوست داره همه چی رو خراب کنه.
برای همین دیگه از میشکا عصبانی نبودم تو همین فکرها بودم که خوابم برد
روز بعد پیش میشکا رفتم و دوباره با هم دوست بودیم .