داستان پیگی
داستان پیگی یک داستان کوتاه و آموزنده برای کودک شماست. در این داستان سعی شده است تا با جملات کوتاه کودک را با داستان و قهرمان آن آشنا کند و در نهایت به یک نتیجه مناسب نسبت به اخلاق و رفتار شخصیتهای داستان برسد.
نویسنده این داستان Y.Karganova می باشد که توسط Faina Glagoleva به انگلیسی ترجمه شده است و توسط تیم جی جی کیدز به فارسی برگردانده شده است. همچنین نقاشی های این داستان توسط T.Sazonova تهیه و ترسیم شده است.
امیدواریم این داستان را برای فرزندتان بخوانید و او از شنیدن آن لذت ببرد.
1- پیگی یک خوک کوچک بود. پیگی عاشق حمام کردن، آب پاشیدن در آب صابون و تفریح کردن بود.
2- پیگی سرمیز رفتار زیبایی داشت، او همیشه دهانش را پاک می کرد و هرگز فراموش نمی کرد که بگوید “متشکرم“.
3- پیگی دوست داشت در فضای باز بازی کند. یک روز خورشید به شدت می درخشید، پرندگان آواز می خواندند و پیگی تنها با آنها آواز می خواند.
4- اما کسی نبود که با او بازی کند و بنابراین مادر خوک به او اجازه داد به چمنزار برود. پیگی در راه با جوجه کوچولو آشنا شد. کنار دسته ای از علف ایستاده بود و به شدت گریه می کرد.
پیگی پرسید: چی شده؟ جوجه کوچولو گریه کرد و می گفت که من گمشدم.
5- پیگی به جوجه کوچولو گفت: “بپر روی پشتم تا من تو رو به خونه ببرم” نگران نباش به زودی خونتون رو پیدا می کنیم.”
ناگهان جوجه کوچولو فریاد زد و گفت: “ببین مادر من اونجاست!” و با سرعت به طرف مرغ خالدار رفت. جوجه کوچولو با هیجان جیغ زد و به مادرش گفت: “من گم شدم و پیگی نجاتم داد.”
مرغ خالدار به پیگی گفت: چقدر تو مهربانی! چقدر تو خوبی! ممنونم ازت”
پیگی با خجالت گفت: “اوه چیزی نبود! خوشحالم که تونستم کمک کنم” پیگی با خجالت این رو گفت و از تعریفهای که مرغ خالدار می کرد از خجالت همچنان صورتی تر میشد.
6- پیگی از آنها خداحافظی کرد و به راه خودش ادامه داد.
پیگی در حال خواندن آهنگش بود که ناگهان جک خرگوشه از پشت بوته ها به سمت او پرید.
جک خرگوشه به آرامی زمزمه کرد: “هیییس، دیگه آواز نخون“
پیگی با صدایی نگران پرسید؟ ” مگه کسی خوابه؟
جک خرگوشه دوباره زمزمه کرد: “داری اذیتم می کنی، می فهمی؟
من میخوام چند تا هویچ از خانم خرگوشه بگیرم.”
پیگی گفت: “خب چرا نمی ری ازش درخواست کنی که بهت هویج بده؟”
جک خرگوشه گفت: “اوه، او هرگز به من هویج نمی ده.”
پیگی گفت: “بیا ببینیم” و به سمت تخت های هویج رفت.
7- پیگی به خانم خرگوش گفت: “چطوری؟” “میشه لطفا به دوستم چند تا هویج بدی؟”
خانم خرگوش چهار تا از بزرگترین هویج ها را انتخاب کرد و به جک خرگوشه و پیگی داد.
خانم خرگوش گفت: “امیدوارم که هویج ها را دوست داشته باشید.”
جک خرگوشه خیلی از خودش خجالت می کشید.
او گفت: “تو آدم خوبی هستی، پیگی.” “بیا همیشه با هم دوست باشیم.” پیگی با خوشحالی دمش را تکان داد.
8- پیگی در حال قدم زدن بود که ناگهان صدای بلند غرغر شدیدی رو شنید و متوقف شد.
سگ بزرگی داشت توله سگی را سرزنش می کرد که به حصاری تازه رنگ شده تکیه داده بود،
روی بینی، سر و پنجه هایش رنگ گرفته بود.
سگ غرغر می کرد و می گفت: “تو چه طور توله ای هستی؟” “تو توله سگ نیستی، تو یک خوک هستی!”
پیگی گفت: «ببخشید، اما پسر شما خوک نیست. من یک خوک هستم. اسم من پیگی است.”
اما سگ بزرگ حتی به پیگی نگاه نکرد. او فقط با عصبانیت توله سگ را بیرون کشید.
9- پیگی آهی کشید و به راهش ادامه داد. بعد از مدتی به یک بچه گربه برخورد کرد.
بچه گربه در یک کاسه شیر ایستاده بود و با سروصدا روی آن می کوبید.
پیگی پرسید؟ “داری حمام می کنی؟”
بچه گربه گفت: “نه دارم شیر می خورم”
10- پیگی خندید، اما بعد چشمش به گربه بزرگی افتاد و ایستاد.
گربه بزرگ بچه گربه را از بند گردنش بالا کشید و زمزمه کرد: “مگر نمی دونی که فقط خوک ها پاهاشون رو تو غذاشون می گذارند و این جور خرابکاری می کنند!”
11- پیگی به شدت ناراحت شده بود و دیگر آنجا نماند تا باقی حرفهای گربه خشمگین را بشنود و با ناراحتی از آنجا دور شد.
ناگهان صدای هیاهو زیادی توجه پیگی را جلب کرد. کی بود که آن سوی نی ها جیر جیر می کرد و می جنگید؟ پیگی به آنجا نگاه کرد و سه جوجه اردک را دید که بر سر یک وزغ در حال دعوا هستند.
12- پیگی می خواست دعوا رو تموم کنه که اردک قهوه ای با عجله به سمت فرزندانش آمد. او با عصبانیت زمزمه می کرد:
“کواک کواک کواک بس کنید، نگاش کن، دارن زباله جمع می کنن انگار که خوک هستن”
13- «این درست نیست! این درست نیست!» پیگی گریه کرد و به سمت خانه دوید و تمام راه را گریه کرد.
او در حالی که می دوید گریه کرد می گفت: “من نمی خواهم! من نمی خواهم! من نمی خواهم!»
مادر پیگی پرسید؟ “مسئله چیه؟” “چی نمی خوای؟”
پیگی با گریه گفت: “من دیگر نمی خواهم خوک باشم.”
14- مادر پیگی به آرامی پرسید.”پس میخوای چی بشی؟”
پیگی به شاخه بالای سرش نگاه کرد و در میان اشکهایش گفت: «میخواهم یک پرنده باشم.»
مادر پیگی با لبخند گفت: اما تو پرواز بلد نیستی.
پیگی روی نیمکت پرید، پاهایش را تکان داد، بالا پرید و … با صدای تیز پایین آمد.
15- مادر پیگی در حالی که به او کمک می کرد از جایش بلند شود گفت: ” به من لطفی بکن و فقط خودت باش، پیگی.”
«اسم ها واقعاً مهم نیستند. مهم این است که شما مهربان، منظم، صادق و مؤدب هستید.»
پیگی باید در مورد آن فکر می کرد.
“لطفا تغییر نکن! ما تو را همانطور که هستی دوست داریم پیگی.»
این جوجه کوچولو و جک خرگوشه بودند که به دیدار او آمده بودند.
پیگی از دیدن دوباره دوستانش بسیار خوشحال شد.
“خیلی خب!” او گفت. “من همیشه من خواهم بود.”